طبیبانه

هم طبیب جسم هم طبیب دل

طبیبانه

هم طبیب جسم هم طبیب دل

در این مجال به حول و قوه اللهی؛ کوتاه و مختصر به مباحث طب سنتی و اسلامی و مسائل اعتقادی در مذهب شیعه امامیه خواهیم پرداخت.

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۹
ارديبهشت


دلم گرفته ....

  

نه تو می مانی، نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده

کیوان شاهبداغی

 

گاهی دل آدم می گیره اما این شعر از کیوان شاهبداغی وقتی دیدم واقعا آروم شدم واقعا شعر یه نعمتیه که احساس آدما رو در هر حالی که باشن خوب می کنه ...

بعضی شعرها هرچند کوتاه در حد یه بیت هستن اما آدم احساس می کنه اینقدر با خلوص سروده شدن که تا اعماق وجود آدم نفوذ می کنه :



سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى     عشق محمد بس است و آل محمد(ص)

 

با شعر انس گرفتن خوبه ؛ الآن شعرای معاصر شعرهای نوی قشنگ زیاد می گن... درون مایه شعر نو احساس سرشار اونه  ... شعر زیر با درون مایه عاشقانه از استاد مرحوم فریدون مشیری


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

در نهان خانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

 

یادم آید تو به من گفتی : از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی از آن کوچه گذر هم

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری


 اشعاری که در رثای اهل بیت سروده می شن از شاهکار های ادبی هستن چون قطعا فقط ذوق شاعری نیست که بتونه شعر آیینی و مذهبی بگه بلکه حتما عنایت اهل بیت باید باشه تا کلمات از دل به زبان جاری شه ... این شعر در رسای حضرت علی اصغر سروده شده ببینید شاعر چقدر زیبا با ایشان گفتگو می کنه...

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت

از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حلق‌ات
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد ، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می‌بینی
که تازه آخر عرش است ، ابتدای خودت

سه روزِ بعد ، در افلاک دفن خواهی‌شد
کنار قلب پدر ، خاک کربلای خودت

 

هادی جانفزا

گاهی بعضی اشعار حماسی هستن یعنی انسان را دلیر می کند ... به این شعر که در حمایت از انتفاضه (مقاومت با سنگ در مقابل دشمن) فلسطین سروده شده دقت کنید :

 

یک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد

یابد نشست و یک غزل تازه کار کرد

 

در کوچه می گذشتم و پایم به سنگ خورد

سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد

 

از ذهن من گذشت که با سنگ می شود

آیا چه کارها که در این روزگار کرد !

 

با سنگ می شود جلوی سیل را گرفت

طغیان رودهای روان را مهار کرد

 

یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت

بی سرپناه ها همه را خانه دار کرد

 

یا می شود که نام کسی را بر آن نوشت

با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد

 

یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت

زد شیشه ای شکست و دوید و فرار کرد

 

با سنگ مفت می شود اصلا به لطف بخت

گنجشک های مفت زیادی شکار کرد

 

یا می شود که سنگ کسی را به سینه زد

جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد

 

یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را

در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد

 

ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ

اینگونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد :

 

تنها به یک جوان فلسطینی ام بده

                                                         با من ببین که می شود آنگه چه کار کرد!              

 

علی فردوسی

بعضی اشعار درون مایه طنز دارند و به بیان مشکلات تلخ اجتماعی در قالب طنز می پردازند :

 

شکر ایزد فن‌آوری داریم

صنعت ذره‌پروری داریم

از کرامات تیم ملی‌مان

افتخارات کشوری داریم

با نود حال می‌کنیم فقط

بس که ایراد داوری داریم

وزنه‌برداری است ورزش ما

چون فقط نان بربری داریم

می‌توانیم صادرات کنیم..

بس که جوک‌های آذری داریم

گشت ارشاد اگر افاقه نکرد

صد و ده و کلانتری داریم

خواهران از چه زود می‌رنجید

ما که قصد برادری داریم.

ما برای اثبات اصل حجاب

خط تولید روسری داریم

این طرف روزنامه‌های زیاد

آن طرف دادگستری داریم!

جای شعر درست و درمان هم

تا بخواهی دری وری داریم

حرف‌هامان طلاست سی سال است

قصد احداث زرگری داریم

ما در ایام سال هفده بار

آزمون سراسری داریم

اجنبی هیچکاک اگر دارد

ما جواد شمقدری داریم

تا بدانند با بهانه طنز

از همه قصد دلبری داریم

هم کمال تشکر از دولت

هم وزیر ترابری داریم

 

سعید بیابانکی

 

یا شعر زیر که شاید وصف حال همه ما باشد ...

 

فکرم همه‌جا هست ولی پیش خدا نیست
سجاده‌ی زردوز که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ای دوست کجا نیست

از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد! ابداً قصد ریا نیست!

از کمیّت کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک‌ذره فقط کندتر از سرعت نور است
هر رکعت من حائز عنوان جهانی است

این سجده آخر نکند سجده سهو است؟
چندی است که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست!

بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

یک سکه سپردند دو تا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکی است ربا نیست

از بس که پی نان حلالیم شب و روز
در سجده ما رونق اگر هست صفا نیست

گویند که گنجی است به هر سجده ،بیایید!
من رفتم و پیدا نشد این‌گونه، نیا! نیست

به به! چه نمازی است همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

سعید طلائی

 

شعر های عرفانی هم به نوبه خودشون محشرن هرچند هرکسی با دید خودش با این شعرها انس می گیره ولی غرض از می  و مستی و لب و چشم و ابرو یه استعاره است از عشق به خدا...


چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد

عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد

 

هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی

به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد

 

کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی

عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد

 

به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت

هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد

 

تمام عمر سرودیم در هوای تهمتن

دریغ و درد که افراسیاب از آب در آمد!

سعید بیابانکی


چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

 

از سرخی لبان تو ای خون آتشین

نار آفریده اند انار آفریده اند

 

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

 

زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند

 

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند

 

دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست

از بس حصار پشت حصار آفریده اند

 

این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند

سعید بیابانکی

می خوام از شاعری براتون شعر بذارم که شاید باورنکنید که در عین شهرتش شاعر هم باشه  کسی که گاهی به شعر مولانا هم کنایه زده ...اشعار مولانا حتما شنیدید اولین شعر منظومه مولانا که با نوای نی شروع میشه :

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید

پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

 

امام خمینی که در عرفان و فلسفه و سیاست و فقاهت از نوادر دورانه در شاعری هم بی همتاست :


نشنو از نی چون حکایت میکند
بشنو از دل چون روایت میکند

نشنو از نی ، نی نوای بینواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست

نی چو سوزد تل خاکستر شود
دل چو سوزد خانـه دلـبر شود

نی ز خود هرگز ندارد شورو حال
دل بـود مـرآت نــور لا یــزال

نی اگر پرورده آب وگل است
دست پـروده خـداونـدی دل است

نی اگر بشکست بی قدر و بهاست
بشکند گر دل خریدارش خداست

نی به هر دست و به هر لب آشناست
دل مکان و خانه خاص خداست

امام خمینی (ره)

شاید این غزل که در وصف امام زمان (عج) سروده شده با صدای دلنشین استاد اصفهانی  زیاد شنیده باشید  اما از شاعر اون بی خبر بوده باشید .... بعضی ها  بیت آخر این شعر را اشاره و پیش بینی امام خمینی در باره قیام 15خرداد می دانند و بعضی هم انتظار امام برای رسیدن به لقای پروردگارش در نیمه خرداد...

انتظار

از غم دوست در این میکده فریاد کشم
داد رس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم

شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منّت آن را که به من داد کشم

عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد، کشم

در غمت ای گل وحشی من، ای خسروی من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم

مُردم از زندگی بی تو که با من هستی
طرفه سرّی است که باید بر استاد کشم

سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

 

امام خمینی (ره)

انتظار با صدای استاد اصفهانی