
کاش میشد بچگی ها را نوشت
زندگی را ساده کرد
عشق را تقسیم کردلای هر گلبرگ گل ,تا به هرکس که کلامی دارد
جنس نور مهتاب ,بدهی یک شاخه
کاش میشد روز میلاد تورا تکثیر کرد
روی تقویم زمان هر هفته
تا به شوق قدمت ,چلچله ها,صبح پاییز مراغرق تمنای بهاری سازند
کاش میشد از بلور اشک هاخط پایان جدایی را ساخت
باتولد نو شدو به یمن این روز تا ابد با گل ریحان خندید
هر چه باشی خوب است ,گر پذیرای وجودت باشی
روز میلاد تو باید مبارک باشد
به نام خدایی که همین نزدیکی ست ...
از آخرین باری که نوشتم و با خودم خلوت کردم خیلی وقت است که می گذرد و از آخرین باری که برای تو نوشتم سالهاست که می گذرد ...هنوز هم همه آن نوشته ها را دارم ... داخل صندوقچه ای قفل شده ... شاید هیچ وقت جسارت بازخوانی آنها را نداشته باشم اما این واهمه هیچ وقت دلیل موجهی نشد تا همه آن خاطرات را معدوم کنم ...
بگذریم امروز نمی خواهم تلخ بنویسم امروز روز خاصیه ... شاید بهترین بهانه برای شادیه ...
تو سهمی از بهترین روزگار عمر من بودی و شاید من هم سهمی از عمر تو بودم ... روزگاری بود پر از شور پر از اشتیاق زیستن برای امیدواری ها برای شادی ها که تو بهانه این همه چیزهای خوب بودی ... روزگاری که به امید و شوق تو خواب و بیداریم یکی بود ... تو به من آموختی خوب بودن را ... تو به منن یاد دادی چگونه خوب زیستن را ... تو بهترین آموزگار من بودی تا احساس بودن خوب یاد بگیرم ... گاهی به آن دل بزرگت غبطه می خورم که چه بزرگوارانه همه بدی ها و پلیدی ها را نادیده می گیرد و چه مهربانانه همه هم و غم خود را برای اطرافیان می گذارد ... تو دلی داری مثل آب روان ... صاف ، باصفا ، آرام و زلال به پهنای اقیانوس ...
متحیرم در آن اندام ظریف تو چگونه این اقیانوس غوطه ور است ! در آن چهره پر از سکوت چگونه این اقیانوس پرطلاطم آرام گرفته است ... آری فقط از چشمان تو بود و هست که حتم دارم هنوز هم مثل قبل این اقیانوس جاریست ...
آبشاری از نگاه تو که همیشه وقتی به چشم من گره می خورد ، دریایی از لطافت و معنی و واژه به دلم سرازیر می شد ... من از زبان تو چیزی نشنیدم ولی چه راز ها که با چشمانت به من می گفتی ...
مثل خورشید که تمام گرمی خود را به تن همه آنها که وجودشان یخ بسته هدیه می دهد ... نگاه تو برای من این چنین بود ...
پاک ترین لحظه های عمرم در خواب و بیداری همه اش مدیون آن حال و هوای خوبی بود که تو به من می دادی انگار که خداوند اینقدر نزدیک شده بود که می توانستم احساسش کنم ... آن وقت بود که با تمام وجود می توانستم احساس کنم که چرا مخاطب عرفا و شعرا ، چشم و لب و گیسوی معشوق بوده ... معشوق پلی ست برای رسیدن به آغوش پروردگار ...
خدایا به همان لحظات مقدس ... به همان طنین سنگین تپش های قلب هامان هنگام دیدار ... به همه احساس های پرطلاطم و غمناک نا امیدی تو را قسم می دهم که دل عزیزت شاد و بی غم کن ...
امروز سالروز میلاد دختر محبوب توست ... تو دوست می داری فاطمه (س) آن پاک ترین سرسلسله همه خوبی ها را و عشق می ورزی به ارواحی که از طینت آن بانو سرشته شده اند ، زهرا نامی که به عظمت آن بانو اعظم نام گرفته ، عاطفه و مهربانی او وامدار همان بانوست ، شکوه غرور و زیبایی او تلالو همه خصائص و خوبی ها و زیبایی های او و وامدار همان بانوست ...
این گفتار با تمام وجود و احساس تقدیم شما ...در جشن میلاد تو که حتم دارم جشن همه زیبایی هاست بخند ... تا با خنده تو همه عالم خندان شوند ...
امیدوارم هر روز که می گذرد قلبت مالامال از سرور و شادی و امید باشد ...